یادش بخیر

سلام عرض میکنم خدمت همه دوستای گلم

عذر ما رو بپذیرید که مدتهاست نیستیم...........!!!!!!

بالاخره کلاسمون همه (هر 8 نفرمون!!!!!!) فارغ از درس و کتاب شدیم.

انگار که دیروز بود این هشت نفر همه همم و غم شون بهتر شدن شرایط آموزشی و تشکیل دانشکده مستقل و............. بود!!!!

مسیر طولانی رو با هم طی کردیم.

با همه خوبیا و بدیاش دوره خوش دانشجویی تموم شد.

یادش بخیر

تا حد امکان سعی میکنم وبلاگو آپش کنم

بهونه ای برای سر زدن به وبلاگمون................

سلام عرض میکنه خدمت همه دوستای خوبم

امیدوارم همه خوش و خرم باشید.............

اما خودم خیلی دلم گرفته..........................

نه از دست کس خاصی.................

اما واقعا از بشریت وانسانها به تمام معنا حالم بهم میخوره.........

میدونین چرا.......؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا آدما این رنگی شدن.........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا هیچ کی تحمل دیدن خوشی اون یکی رو نداره؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا هیچ کی دوس نداره بغل دستی اش پیشرفت کنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چرا همه میخوان اطرافیان و حتی دوستاشونو برای رسیدن به اهداف و امیالشون نردبان و پله ترقی کنن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

این چراها و هزار تا چرای دیگه تو مخم وجود داره.............. 

خلاصه دوستان سرتونو به درد نیارم.!!!!!!!!!!!!!!!

ای آدما اگه کسی تونست جواب این سوالای منو بده............

خدایا از تو هم جواب میخوام....!!!!!!!!!!!!!!!

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بوی بوی سبز
بوی خاک
شاخه های شسته
باران خورده
پاک
اسمان آبی
ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس
رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک میرسد
اینک بهار
اینک بهار
خوش بحال روزگار

 

" پرگار را هر کس می تواند دست گیرد... "

 

اگر بتوانیم در "هندسه­ی وجودِ" خویش شکل مطلوبی ترسیم کنیم ،ما هم مهندسیم.

اگر به خاصیت "خط"، در متمایز ساختن اشیاء آگاه باشیم،

اگر نقشی را که"نقطه" ایفا می­کند، بدانیم،

اگر دایره­ی تلاش ما بر محور "نقطه­ی ایمان" باشد،

از بی­شکلی رها می­شویم.

مگر نه آن­که روزی چند بار، از آفریدگارمان هدایت به راه "مستقیم" را می­طلبیم؟

 پس چرا در عمل،"کج" می­رویم و در اندیشه، کج می­اندیشیم؟

نقطه­ی مرکزی آرمان­ها و اهداف ما چیست؟

"شعاع" فکرمان تا کجا ها گسترش می­یابد؟

از کدام"زاویه" به زندگی می­نگریم؟

پرگار را هر کس می­تواند دست گیرد، ولی نوک پرگار را بر کدام "نقطه" باید نهاد، تا دایره ای روشن و شکلی پر محتوا رسم کند؟ این، کار هر کس نیست!

ما پرگار کدام نقطه­ی مرکزی هستیم؟ و…. چه خطی می­کشیم و شکل ترسیمی ما چه مفهومی دارد؟

لحظه لحظه­ی عمر ما، همچون نقطه­های به هم پیوسته، خطی پدید می­آورد. با کدام نقطه­ها "خط زندگی" را امتداد می­دهیم؟

بعضی­ها با پرگار انتخابشان، محدوده­ی کوچکی برای گام زدن بر می­گزینند. برخی هم "دایره­ی نظر" را وسعت می بخشند و "زاویه ی دید" را باز می کنند.

 

بر گرفته از کتاب نگاه تا نگاه نوشته­ی جواد محدثی

......

گفتم:خدایا از همه دلگیرم ،
گفت:حتی از من؟
گفتم:خدایا دلم را ربودند!
گفت:پیش از من؟
گفتم:خدایا چقدر دوری!
......گفت:تو یا من؟
گفتم:خدایا تنهاترینم!
گفت:پس من؟؟
گفتم:خدایا کمک خواستم!
گفت:از غیر من؟
گفتم:خدایا دوستت دارم!
گفت:بیش از من؟
گفتم:خدایا انقدر نگو من!!
گفت:من توام،تو من..........

" پيام تسليت "

                                  

                                     " انا لله و انا الیه راجعون "


« و هر از گاه در گذر زمان در گذر بی صدای ثانیه های دنیای فانی،جرس کاروان از رحیل مسافری خبر می دهد که در سکوتی، آغازی بی پایان را می سراید »


جناب آقاي بهنام جهانبخش درگذشت پدربزرگ گرامیتان را به شما و خانواده محترمتان تسلیت عرض نموده برایشان از درگاه خداوند متعال مغفرت ، برای شما و سایر بازماندگان صبر جمیل و اجر جزیل خواهانيم .

دوستان پاک..



چند سال پيش در جريان بازي هاي پارالمپيك (المپيك معلولين)
 در شهر سياتل آمريكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر
 پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه اين 9 نفر افرادي بودند
 كه ما آنها را عقب مانده ذهني و جسمي مي خوانيم.
آنها با شنيدن صداي تپانچه حركت كردند.
 بديهي است كه آنها هرگز قادر به دويدن با سرعت نبودند
 و حتي نمي توانستند به سرعت قدم بردارند
 بلكه هر يك به نوبه خود با تلاش فراوان مي كوشيد
 تا مسير مسابقه را طي كرده و برنده مدال پارالمپيك شود
 ناگهان در بين راه مچ پاي يكي از شركت كنندگان پيچ خورد .
 اين دختر يكي دو تا غلت روي زمين خورد و به گريه افتاد
 هشت نفر ديگر صداي گريه او را شنيدند ،
 آنها ايستادند،
 سپس همه به عقب بازگشتند
 و به طرف او رفتند يكي از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگي شديد جسمي و رواني) بود،
خم شد و دختر گريان را بوسيد و گفت : اين دردت رو تسكين ميده .
سپس هر 9 نفر بازو در بازوي هم انداختند
 و خود را قدم زنان به خط پايان رساندند.
 در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعيت ورزشگاه به پا خواستند
 و 10 دقيقه براي آنها كف زدند

 

والدین در خرید اسباب بازی کودکان خود دقت کنند!

سباب بازیهای پر سر و صدا موجب آسیب شنوایی می شوند
چنانچه اسباب بازیهای پر سر و صدا به مدت چند دقیقه در نزدیکی کودکان روشن باشند، به شنوایی آنان صدمه وارد می کنند.
یک سوم اسباب بازیهای پر سرو صدا و موزیکال صدایی بیش از صد دسی بل دارند که معادل یک اره برقی یا صدای قطار است و به گوش حساس کودکان صدمه وارد می کند.

با توجه به اینکه کودکان اسباب بازیها را عموما در نزدیکی گوش خود قرار می دهند و یا در دستانشان نگاه می دارند چنانچه به طور دائم از این نوع اسباب بازیهای پر سرو صدا استفاده شود و هر بار چند دقیقه روشن باشد صدمات زیادی به گوش آنها وارد می شود.
به همین دلیل توصیه می شود والدین دقت بیشتری در خرید اسباب بازی برای فرزندانشان داشته باشند و ترجیحا از اسباب بازیهای کم سر و صدا تر استفاده نمایند.

در ضمن با توجه به خطرات بیشتر نزدیک نگاه داشتن این گونه اسباب بازیها، توصیه می شود آنها را روی زمین گذاشته و کودک را چند قدم عقب تر از انها نگاه دارند و یا در صورت امکان آنها را روشن نکنند.

 

یه شعر قشنگ...

در کوچه های خالی احساس

می بندم چشمهایم را

در انتهای رویای نیمه تمام می بینم کوچه ای باریک

می گذرند در آن دخترکان روشنی

کودکان امید وعشق

در لی لی زندگی می گذرانند:

وقت را

شب را

روز را

ثانیه را

پسران همهمه شان می آید از کوی دگر

تیله هاشان در دست از زندگی سرشار

بوی یاس واقاقی مستشان کرده

فارق از هیهات وجور زمان

آن طرف تر می آید خشخش چرخ پیر مرد دست فروش

رویش خوراکیهای رنگ رنگ

آن عقب تر گریه های کودکی

خواهش والتماسش پیش مادر

آن طرف تر می آید صدای دینگ دینگ واز پسش

هی هی وهلهله ی کودکان

به گمانم مدرسه ای است آن سوی کوی

نا گاه صدایی دلخراش مآید از پشت  سرم

   باز می گشایم چشمانم را

صدای بوق ماشینی است،ایستاده ام میان خیابانی شلوغ

پر ز دود وناله های آهنین

پیش چشمانم برجکی است از سیمان

دوخته زمین را به سقف آسمان

نمی بینم دگر نشانی از گوچه های تنگ

از تیله و لی لی وهفت سنگ

آن طرف آدمکها دراطاقکهای آهنین

یا برجکان خالی از مهر ومحبت

می کشند:

وقت را

شب را

روز را

ثانیه را

.......!

 

تعهد خودمون به زندگي در مقابل....

داستان طنز عبرت آموز: پیکنیک لاک پشته


یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند

از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن! در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.

 

در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند.

برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!

پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند.

بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.

خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال

سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده .

او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!!

نتیجه اخلاقی: بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.

 

آدم های ساده....

آدم های ساده را دوست دارم!


همان ها که بدی هیچ کس را باور ندارند!

همان ها که برای همه لبخند دارند!

همان ها که همیشه هستند، برای همه هستند!


آدم های ساده را باید مثل یک تابلوی نقاشی ساعت ها تماشا کرد؛

عمرشان کوتاه است!!


بس که هر کسی از راه می رسد

یا ازشان سوء استفاده می کند!

یا زمینشان می زند!

یا درس ساده نبودن بهشان می دهد!


آدم های ساده را دوست دارم!

بوی ناب “ آدم ” می دهند!!


 

خدایا شکربخاطر همه چی

فرشته بيکار

 

روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه ميکند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کاربوده و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسد ، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند.
مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟

فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد،گفت اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم .

مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان راديد که کاغذهايي را داخل پاکت ميگذارند
و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند.

مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟

يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي
خداوندي را براي بندگان مي فرستيم.

مرد کمی جلوتر رفت و يک فرشته را ديد که بيکارنشسته است.

مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟

فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند.

مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسيار ساده ،

 فقط کافي است بگويند:

خدايا شکر!ش

دوستان وهمکلاسی های عزیزازاینکه یه مدت با متن های خسته کننده وبد خودم طرح وبلاگتونوبهم ریختم ازتون معذرت میخوام مخصوصا ازمدیروبلاگ.امیدوارم وبلاگ پرباری داشته باشید.

 

 

 

" درس زندگی "

.

 

 مردم اغلب بی انصاف, بی منطق و خود محورند,ولی آنان را ببخش.

 اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم می کنند,ولی مهربان باش.

 اگر موفق باشی دوستان دروغین ودشمنان حقیقی خواهی یافت,ولی موفق باش.

 اگر شریف ودرستکار باشی فریبت می دهند,ولی شریف و درستکار باش.

 آنچه را در طول سالیان سال بنا نهاده ای شاید یک شبه ویران کنند,ولی سازنده باش.

 اگر به شادمانی و آرامش دست یابی حسادت می کنند,ولی شادمان باش.

 نیکی های درونت را فراموش می کنند.ولی نیکوکار باش.

 بهترین های خود را به دنیا ببخش حتی اگر هیچ گاه کافی نباشد.

 ودر نهایت می بینی هر آنچه هست همواره میان "تو و خداوند" است نه میان تو و مردم

 
دکتر علی شریعتی

                                                       نشناختي

 

شبي مجنون نمازش را شكست                              بي وضو در كوچه ي ليلا نشست

عشق، آنشب مست مستش كرده بود                      فارغ از جام الستش كرده بود

سجده اي زد بر لب درگاه او                                      پر زليلا شد دل پر آه او

گفت يارب از چه خارم كرده اي ؟                               بر صليب عشق دارم كرد ه اي

جام ليلا را به دستم داده اي                                     وندر اين بازي شكستم داد ه اي

نشتر عشقش به جانم مي زني                                دردم از ليلاست  آنم مي زني

خسته ام زين عشق دل خونم نكن                            من كه مجنونم تو مجنونم مكن

مرد اين بازيچه ديگر نيستم                                        اين تو و ليلاي تو من نيستم 

گفت اي ديوانه ليلايت من                                          در رگ پيدا و پنهانت منم

سالها با جور ليلا ساختي                                           من كنارت بودم و نشناختي

عشق ليلا در دلت انداختم                                         صد قمار عشق يك جا باختم

كردمت آواره صحرا، نشد                                          گفتم عاقل مي شود اما ، نشد

سوختم در حسرت يك ياربت                                     غير ليلا بر نيامد از لبت

روز وشب او را صدا كردي ولي                                ديدم امشب با مني گفتم بلي

مطمئن بودم به من سر مي زني                             در حريم خانه ام در مي زني

حال ، اين ليلا كه خارت كرده بود                              درس عشقش بي قرارت كرده بود

مرد راهش باش تا شاهت كنم                                صد چو ليلا كشته در راهت كنم  

آنا(مادر)

                                                   جانیم سنه قوربان آنا

          چکدین دنیانین محنتین                                                  جورجفاسین ذلتین

          یاشایشدان گون گورمه دین                                           اوره گین اولدو قان آنا

                                                  جانیم سنه قوربان آنا

          سن سن وقاریم دنیادا                                                  ایستکلی یاریم دنیادا

          صبروقراریم دنیادا                                                    آی دردیمه درمان آنا

                                                  جانیم سنه قوربان آنا

          نچه اوغول قیز بسله دین                                             محبتی سن کسمه دین

          شیرین جاندان چوخ ایسته دین                                       سن سن بویوک انسان آنا

                                                 جانیم سنه قوربان آنا

          افتخارسان هر اولادا                                                 زحمتلرینی سالیب یادا

          چوخلار قالیب بودنیادا                                               آمالینا حیران آنا

                                                 جانیم سنه قوربان آنا

          باغریم اولوب هجرینده قان                                         گل ایلمه آه وفغان

          یالقیز دییر هر بیر زمان                                            منه دییبسن جان آنا

                                                 جانیم سنه قوربان آنا                                                  

 

دکتر شریعتی انسان ها را به چهار گروه زیر دسته بندی کرده است:

 

دسته اول:

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم نیستند

عمده آدم‌ها حضورشان مبتنی به فیزیک است. تنها با لمس ابعاد جسمانی آن‌هاست که قابل فهم می‌شوند. بنابراین اینان تنها هویت جسمی دارند.

 

دسته دوم :

آنانی که وقتی هستند نیستند، وقتی که نیستند هم نیستند.

مردگانی متحرک در جهان. خود فروختگانی که هویت شان را به ازای چیزی فانی واگذاشته‌اند. بی‌شخصیت‌اند و بی‌اعتبار. هرگز به چشم نمی‌آیند. مرده و زنده‌شان یکی است.

 

دسته سوم :

آنانی که وقتی هستند هستند، وقتی که نیستند هم هستند.

آدم‌های معتبر و با شخصیت. کسانی که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودنشان هم تاثیرشان را می‌گذارند. کسانی که همواره به خاطر ما می‌مانند. دوستشان داریم و برایشان ارزش و احترام قائلیم.

 

دسته چهارم :

آنانی که وقتی هستند نیستند ، وقتی که نیستند هستند.

شگفت‌انگیزترین آدم‌ها در زمان بودشان چنان قدرتمند و با شکوه‌اند که ما نمی‌توانیم حضورشان را دریابیم، اما وقتی که از پیش ما می‌روند نرم نرم آهسته آهسته درک می‌کنیم. باز می‌شناسیم. می‌فهمیم که آنان چه بودند. چه می‌گفتند و چه می‌خواستند. ما همیشه عاشق این آدم‌ها هستیم. هزار حرف داریم برایشان. اما وقتی در برابرشان قرار می‌گیریم قفل بر زبانمان می‌زنند. اختیار از ما سلب می‌شود. سکوت می‌کنیم و غرقه در حضور آنان مست می‌شویم و درست در زمانی که می‌روند یادمان می‌آید که چه حرف‌ها داشتیم و نگفتیم. شاید تعداد این‌ها در زندگی هر کدام از ما به تعداد انگشتان دست هم نرسد.

 

نامه عاشق به معشوق

 دیشب دور از تو قلم برداشته و متن زير را برايت نوشتم تا بداني دور از تو چه مي كشم .

 من نمي گويم با من حرف نزنی مي ميرم ولی اگه حرف بزنی زنده می مونم 

 حالا احساس امشبم را بخوان :

تو شب را با بالش خيس از اشك بسر كردن و از ترس اينكه

 دلدارت دور از تو چه مي كند و دستت را بي هوا به سويش كه دردسترست نيست دراز كردن

وخود را در حفره هاي تنهايي يافتن را تا حالا حس كرده اي ؟؟؟

تو براي گريه كردن منتظر اشك شدن و بي دوست بودن را با تمام وجود

 در يافتن و با حسرتهاي بي پايان به اميد اينكه روزي شايد

 فقط یه جمله محبت آمیز از او بخوانی و بيهودگي اين انتظاررا تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

به كسي دل بستن و دور از شهوت شبها را با موزيك حسرت و ترنم اشك به صبح رساندن

و تك تك اميدهاي به ياس تبديل شده دلت را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو زندگي كردن با روح دوست و شبها را به ياد مهتاب رويش و

 ستارگان چشمان دلدارت به صبح رساندن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تونبض و تپش عشق را در رگهاي دستانت كه هر لحظه شوق در آغوش گرفتن يارش را دارد

 و خود را در تنهايي شب ميان گريه هاي سياهي شب محصور ديدن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو به درون وتفكرات عاشقانه برگشتن و سراپا درد عشق بودن و درمان نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو تا لحظه اي كه اشك چشمانت خشك نشده گريه كردن و با نگاههاي عميق پر ازحسرت عشق به همه جا نگاه كردن

 را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟

تو كسي را كه بيش از همه دوست داري و دستت به آن نميرسد و بدون حضورش لحظه اي آرام

و قرار نداشتن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟‌

تو محرم اسرار تنهائيت فقط قلم وكاغذ بودن و چشم به سفيدي كاغذ

و اشك قلم دوختن را تا حالا احساس كرده اي ؟؟؟‌

نمي دانم .....

ولي من تمام آنچه كه گفتم با تمام وجودم احساس كرده ام .

تو هم بنويس دردها و حسرت دور از يار بودنت را به دست چه كسي

 درمان خواهي كرد .                                 

                                                                

خلقيات ايرانيان‏

خدا رحمت کند محمدعلی جمالزاده را. از معدود کسانی بود که پيشرفت را نه در تغيير حکومت که در تغيير خلقيات ما ايرانيان می ديد. البته کسانی که او به آن ها اشاره می کرد مردمان صد سال پيش بودند که ربطی به ما مردم امروز ايران ندارد! ايشان در بخشی از کتاب "خلقياتِ ما ايرانيان"، به آن چه بيگانگان در باره ی ايرانيان گفته اند می پردازد و آن ها را منعکس می کند. مثلا از قول جيمس موريه انگليسی می نويسد:

"در تمام دنيا مردمی به لاف زنی ايرانيان وجود ندارد. لاف و گزاف اساس وجود ايرانيان است. هيچ ملتی هم مانند ايرانيان منافق نيست و چه بسا همان موقعی که دارند با تو تعارف ميکنند بايد از شرشان بر حذر باشی... عيب ديگری هم که دارند دروغگوئی است که از حد تصور خارج است. يکی از وزرا به يکی از اعضای سفارت فرانسه می گفت «ما در روز پانصد بار دروغ می گوئيم و با وجود اين کارمان هميشه خرابست»... ايرانيان لبريزند از خودپسندی و شايد بتوان گفت که در تمام دنيا مردمی پيدا نشود که باين درجه بشخص خودشان اهميت بدهند و برای خودشان اهميت قايل باشند." (خلقيات ما ايرانيان، محمدعلی جمالزاده، انتشارات نويد، بازچاپ آبان ۱۳۷۱، صفحات ۷۳ و ۷۴)

 

البته جناب جيمس موريه اين جملاتِ زشت را در باره ی ايرانيان زمان فتحعلی شاه قاجار نوشته و ما مردم امروز ايران خوشبختانه از چنين خصائل زشتی به طور کامل بری هستيم!

 

شاهزاده الکسی سولتيکوف هم در مورد ايرانيانِ زمانِ خودش می نويسد:

"درستی صفتی است که در ايران وجود ندارد و همين خود کافی است که اين مملکت در نظر خارجيان نفرت انگيز بيايد... دروغ به طوری در عادات و رسوم اين طبقه [طبقهء نوکر و کاسب و دکاندار] از مردم ايران (و ميتوان گفت تمام طبقات) ريشه دوانيده است که اگر احياناً يک نفر از آنها رفتاری بدرستی بنمايد و يا بقول و وعدهء خود وفا نمايد چنان است که گوئی مشکل ترين کار دنيا را انجام داده است و رسماً از شما جايزه و پاداش و انعام توقع دارد" ص ۸۰

 

اما جناب گوبينو، ديپلمات و دانشمند فرانسوی به جای اشاره به ظواهر، به بيان علل رياکاری ايرانيان می پردازد و می نويسد:

"برای چه ايرانی اينقدر رياکار شده و چرا تا اين اندازه در تقدس و اظهار زهد غلو مينمايد و حال آنکه باطناً اينقدرها مومن نيست و بچه سبب غالب اين مردم حرفی را که ميزنند غير از آنست که در حقيقت فکر ميکنند و بقول خودشان زبانشان در گرو دل دگر است... هر مذهبی که وارد ايران شود به دوروئی و شک و ترديد جبلی ايرانيان برخورد خواهد کرد. ايرانی ملتی است که از چند هزار سال قبل از اين با صدها مذهب مختلف بکنار آمده است و خصوصاً مساله مذاهب پنهانی بطوری اين ملت را شکاک و دو رنگ و بوقلمون صفت بار آورده است که محال است شخصی بتواند بگفتهء آنها اعتماد نمايد زيرا هر چه ميگويند غير از آنست که فکر ميکنند و آنچه فکر ميکنند غير از گفتار آنهاست." صفحات ۸۶ و ۸۷

 

الحمدلله که ما مردم امروز ايران آن طور که جناب گوبينو می فرمايند نيستيم و از بيان عقايدمان با اسم و رسم کامل هراسی نداريم و آن چه گوبينو و امثال او می گويند مربوط به دوره ی تاريخی پيشامدرن است که به انتها رسيده و ما امروز در دوران پسا مدرن زندگی می کنيم و هيچ يک از اين صفات زشت تاريخی را نداريم!

 

با اين حال هنوز نقاط ضعف بی اهميتی در ما مردم ايران وجود دارد که هنرپيشه ی ارجمندی چون رضا کيانيان آن ها را با نوشته هايش به ما نشان می دهد. مثلا در مطلبی زير عنوان "اين مردم نازنين" می نويسد:

"در اتومبيلی بودم که هر روز صبح مرا به سرِ صحنه فيلمبرداری می بُرد. مرد مودبی بود. گفته بود که چند سالی در ژاپن بوده. پول و پله ای جمع کرده و به ايران برگشته، با اتومبيلش در خدمت فيلم بود.

 

از خانه تا محل فيلمبرداری تعريف می کرد و يا می پرسيد. از همه چيز و همه جا و همه کس. به مردم خودمان هم خيلی انتقاد داشت که همديگر را رعايت نمی کنند... نزديکی های محل فيلمبرداری به يک ترافيک برخورديم. کمی صبر کرد. کمی به اين طرف و آن طرف نگاه کرد. و کشيد به سمت چپ، يعنی سمتی که اتومبيل هايش از روبرو می آمدند. که ترافيک را رد کند. کار او باعث شد که در مسير مقابل هم يک گره ترافيکی ايجاد شود. سعی کرد گره را رد کند ولی ديگر دير شده بود. هر دو طرف خيابان بند آمد. من فقط او را نگاه می کردم. گفت: می بينين، يک ذره فداکاری وجود ندارد. از همه دلخور بود. گفتم: طرف ما ترافيک بود. اون طرفی ها که داشتند راهشونو می رفتند. شما خلاف رفتی و راهشونو بستی. گفت: من کار دارم مثل اونا که بيکار نيستم!" (بخارا ۶۶، صفحه ی ۳۲۷)

 

در جاي ديگري درهمان مطلب می نويسد:

"يک روز عاشورا که از خانه حافظ احمدی بر می گشتم، نذری گرفته بودم و به خانه می بردم. به چهارراهی رسيدم و چراغ قرمز شد. ترمز کردم و ايستادم. اتومبيل پشتی که گويا انتظار نداشت من ترمز کنم، با شدت بيشتری ترمز کرد تا به من اصابت نکند. بوق زد که حرکت کن. با اشاره چراغ قرمز را نشانش دادم. پياده شد و گفت: نوکرتم، امروز مال امام حسينه. چراغ قرمز و سبز نداريم راه بيفت. به من که رسيد مرا شناخت. سلام کرد و گفت: از شما بيشتر از اينا انتظار داشتيم. يک هنرپيشهء با حال که روز عاشورا پشت چراغ قرمز وای نمی سته. شور حسينت کجا رفته؟" (همان، ص)


امید

 

چهارشمع به آرامی می سوختندوباهم گفتگومی کردند.

 

 محیط به قدری آرام بود که گفتگوی شمع ها شنیده می شد

 

اولین شمع می گفت:

         من"دوستی"هستم اما هیچ کس نمی تواندمرا شعله ور نگاه داردومن ناگزیر     خاموش خواهم شد.

                       شمع دوستی کم نورتروکم نورترشدوخاموش گشت.

 

شمع دوم می گفت:

         من"ایمان"هستم امااغلب سست می گردم وخیلی پایدارنیستم.

                      درهمین لحظه نسیمی آرام وزیدن گرفت واوراخاموش کرد.

 

شمع سوم با اندوه شروع به صحبت کرد:

         من"عشق"هستم ولی قدرت ان را ندارم که روشن بمانم.مردم مرا کنار می گذارندواهمیت مرادرک نمی کنند.آنهاحتی فراموش می کنندکه به نزدیکان خودعشق بورزند

                        وبی درنگ ازسوختن بازایستاد.

 

درهمین لحظه کودکی وارد اتاق شد.چشمش به شمع های خاموش افتادوگفت:

          شماچرانمی سوزید؟مگرقرارنبودتا انتهاروشن بمانید؟

                    وناگهان به گریه افتاد..........

باگریه کودک شمع چهارم شروع به صحبت کردوگفت:

         نگران نباش.تازمانیکه شعله من خاموش نگرددشمع های دیگرراروشن خواهم کرد.

                                              من " امید "هستم.

کودک باچشم هایی که از شادی می درخشیدند شمع امیدرادردست گرفت ودوستی و ایمان وعشق راشعله ورساخت.

 

 

شمع امیدزندگی شما هرگزخاموش نگرددتاهمیشه آکنده ازدوستی وایمان وعشق باشید.

"من فرزندی ناشنوا دارم "

«در بیمارستان بودم که پرستار وارد اتاق شد و به من گفت که آزمون غربالگری ناشنوایی -که در منطقه‌ای که ما زندگی می‌کنیم روی همه کودکان انجام می‌شود- نشان داده که یکی از گوش‌های پسر یک روزه‌ام واکنشی نسبت به صدا نشان نمی‌دهد.

این آزمون، یک آزمون کامپیوتری مقدماتی است که در روزها یا ماه‌های اول زندگی می‌تواند صرفا نشان دهد که آیا مغز می‌تواند پیام‌های شنوایی را دریافت کند یا نه.

در آن زمان من زیاد تحت تاثیر این خبر قرار نگرفتم چرا که به من گفته شد این موضوع به معنای ناشنوایی نیست و به دلایل مختلف می‌تواند اتفاق بیفتد که کاملا موقتی است.

دوباره روز سوم تولد او که در شرف خروج از بیمارستان بودیم پرستار نزد من آمد و گفت که انجام دوباره آزمون همان نتیجه را نشان داده و بهتراست بعد از دو هفته به بیمارستان برگردیم و آزمون را تکرار کنیم.

این بار کمی نگران شدم ولی عشق در آغوش‌گرفتن کودک جدید و اندیشیدن به چالش‌های جدید زندگی‌ام به عنوان یک مادر با داشتن یک پسر دیگر 14 ماهه، خیلی زود نگرانی‌ها را تبدیل به شادی و تلاش برای ایفای درست نقش مادرانه کرد.

در پس ذهنم نگرانی موج می‌زد ولی گویا روان ناهشیارم به من اجازه اندیشیدن به ماجراهای تلخ را نمی‌داد.

خیلی زود دو هفته سپری شد و من همراه پسر نوزادم راهی بیمارستان شدیم. در اتاق تست همه چیز مهیا بود. پس ازانجام مقدمات ساده، تست غربال‌گری انجام شد با همان نتایج.

حس می‌کردم این بار قضیه جدی است و لی صورت معصوم و زیبای کودکم با من حرف می‌زد. چطور می‌توانستم باور کنم که او نمی‌تواند بشنود.

ولی هنوز هم جای نگرانی زیاد نبود. شاید مشکلی باشد که بتواند اصلاح شود. از این گذشته یک گوش برای شنیدن کافی است. چه اشکالی دارد که فرزند من تنها با یک گوشش بشنود.

این بار باید به فکر رفتن به نزد پزشکی متخصص در یک بیمارستان معتبر می‌افتادیم. به ما سه بیمارستان که تخصص ویژه دراین امر داشتند معرفی شد. از یکی از آن‌ها وقت گرفتیم. باید تست تکمیلی انجام می‌شد.

چهارهفته دیگر هم در انتظار و با التهاب و بیم و امید گذشت.

برای این آزمون، کودک باید کاملا به خواب عمیق فرو می‌رفت و کار ارزیابی با استفاده از الکترود‌ها و پردازش کامپیوتری انجام می‌شد. نتیجه آزمون آماده شد.

ما، من وهمسرم و پسرهای 15 ماهه و یک ماهه‌مان در اتاقی منتظر شدیم تا متخصص وارد شد، نشست و با صدای آرام، ولی محکم به ما گفت که متاسف است وفرزند 6 هفته‌ای ما ناشنواست، نه فقط یک گوش بلکه دو گوشش مشکل دارد و گفت که ناشنوایی او در سطحی شدید است.

دیگر حرف‌های آن متخصص را نمی‌شنیدم، تمام دنیا دور سرم می‌چرخید، فکر می‌کردم این زن چقدربی‌رحم است و چقدر رک به ما نگاه می‌کند و می‌گوید «پسر شما ناشنواست، ناشنوایی او عمیق است و شما کاری نمی‌توانید بکنید، به امید این نباشید که گوش‌هایش بهتر شود، فعلا به فکر سمعک باشید ولی به تدریج با سایر امکاناتی که وجود دارد آشنا خواهید شد.»

خوشحال بودم که با یک مرد منطقی و محکم ازدواج کرده‌ام که می تواند به آرامی به حرف‌های متخصص گوش دهد، از او سئوال کند وحرف‌های او را به خاطر بسپارد و من می‌توانم به راحتی گریه کنم.

تمام راه برگشت به خانه را گریه می‌کردم، همسرم نیز به آرامی می‌گریست و رانندگی می‌کرد. هیچ کدام حرفی نمی‌زدیم و در دریای افکار خود فرورفته بودیم. در کمال تعجب همان شب در خانه برای اولین بار شاهد هق‌هق بلند و چند دقیقه‌ای همسرم هم بودم .

آزمایش‌ها و قرار ملاقات با پزشکان مختلف آغاز شد. سونوگرافی کلیه‌ها، آزمایش خون، آزمایش قلب، آزمایش چشم. باید مطمئن می‌شدیم که این فقط یک ناشنوایی است نه یک بیماری دیگر با نشانه ناشنوایی.

روزها و شب‌ها به این ترتیب گذشت.

اما تدریجا اشک‌ها جای خود را به لبخندها داد، گریه‌ها جای خود را به شادی نگریستن به صورت شاداب و روح وبدن در حال رشد نوزادی کوچک داد که می‌خواهد بازی کند، می‌خواهد یاد بگیرد، می‌خواهد رشد کند و می‌خواهد دوست داشته شود.

بله احساس شدید غم جای خود را به فکری منطقی و جست‌وجویی فعال برای یافتن امکانات دیگر داد، من چه کار می‌توانم بکنم؟ ما چه‌کار می‌توانیم بکنیم؟

گرفتن کلاس زبان اشاره ، شرکت در جلسات مختلف مدرسه و آشنایی با سایر والدین کودکان و نوجوانان ناشنوا و گفت‌وگو با آن‌ها، خواندن مقاله‌های مختلف روی سایت‌های علمی و پژوهشی در باره این پدیده و راه‌های مختلف روبه‌روشدن با آن، ملاقات هفتگی با معلم مخصوص که با کودک به زبان اشاره حرف می‌زد و بازی می‌کرد و یادگرفتن راه‌های درست ارتباط‌گیری با او برخی از تلاش‌های یک ساله ما بود.

پس از یک سال استفاده از سمعک و تلاش‌های فراوان در برقرارکردن ارتباط کلامی با پسرم به این نتیجه رسیدیم که باید جراحی کاشت حلزون گوش را انجام دهیم.

همه مقدمات این کار هم انجام شد، قرارهای مکرر با متخصصین مختلف برای اطمینان از این‌که این عمل جراحی برای او بهترین انتخاب ممکن است صورت گرفت، تصمیمی سخت با  احساس مسئولیتی بزرگ اتخاذ شد.

بالاخره روزجراحی فرا رسید. بی‌هوشی یک کودک یک ساله، گریه های او پس ازبه‌هوش آمدن، دیدن یک باند بزرگ روی جراحت پشت گوش، عدم تعادل چند روزه و بالاخره پس از یک ماه، فعال کردن دستگاه الکترونیکی داخل گوش درونی و استفاده از وسیله بیرونی مشابه سمعک، دیدنی‌های ما در این دوران بود.

حالا این بچه کوچک برای اولین بار در عمرش می‌توانست صداها را بشنود، گویی تولدی نو آغاز شده بود همانند به دنیا آمدن او. ظاهرا این شنیدن آزارش می‌داد، گریه می‌کرد، ساکت می‌شد و باز گریه می‌کرد.

تا مدتها گویی چیزی نمی‌شنید و بالاخره یک روز شروع به واکنش نشان دادن کرد، واکنشها یکی پس از دیگری ، فهم کلمات، یکی یکی. البته چالش دو زبان هم بود.

حرف زدن دیر حاصل شد ولی کلمه‌ها آمدند، یکی یکی، هر کدام با شادی و هیجانی شدید برای خانواده‌ ما. او می‌تواند نام برادرش را بگوید، می‌تواند بگوید «بابا» می‌تواند بگوید «توپ» «خانه» «قایق» برخی به فارسی و برخی به انگلیسی.

همه خوشحال بودیم و هیجان‌زده.او می‌توانست حرف بزند، چالش اصلی یک فرد ناشنوا.

... و حالا تا سه ماه دیگر تولد شش سالگی پسرم را جشن می‌گیریم. او همانند همه کودکان هم سن خودش شاد و خندان می‌دود و از زندگی لذت می‌برد و به قول معلم کودکستانش به سرعت در حال یادگیری است.

واقعیت این است که کیفیت شنوایی پسرم با شنوایی طبیعی متفاوت است، و تردیدی ندارم که او در زندگی خود با چالش های بزرگی روبه رو خواهد شد. اما کیست که در زندگی چالش نداشته باشد . او باید یاد بگیرد که با آن‌ها کنار بیاید، باید یاد بگیرد که بدون احساس کمبود، مصمم و توانا به پیش رود، باید یاد بگیرد کمبود‌های حسی خود را نردبان تعالی خویش سازد و با اعتماد به‌نفس و با ایمان بر توانایی‌های خویش به رشد شخصیت خود ادامه دهد.

هنوز هم قلب من فشرده می‌شود وقتی شاهد هستم که او حرفی یا جمله‌ای را نمی‌فهمد و به من پرسش‌گونه می‌نگرد، درحالی که کودکان همسن او آن جمله یا کلمه را می‌شناسند. ولی می‌دانم که او خواهد توانست بر این مساله غلبه کند، ایمان دارم با تلاشی مضاعف آینده خویش را به روشنی رقم خواهد زد.

"سقوط "

داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود.اوپس از سال ها اماده سازی ماجراجویی خود را اغاز کرد.

ولی از انجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود.شب ،بلندی های کوه را در برگرفته
بود و مرد هیچ چیز را نمی دید. همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را پوشانده بود

همان طور که از کوه بالا می رفت پایش لیز خورد.در حالا که به سرعت سقوط می کرداز کوه پرت شد.در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابل
چشمانش می دیدو احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را در خود می گرفت.

همچنان سقوط می کرد ، در ان لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش به یادش امد.اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است.
ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شدودر میان اسمان و زمین معلق ماند.در این لحظه سکون چاره ای برایش نماند جز انکه فریاد بزند

خدایا کمکم کن

ناگهان صدای پرطنینی از اسمان شنیده شد:
چه می خواهی.
-ای خدا نجاتم بده
واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم
-البته که باور دارم
اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت....ومرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.بدنش از طناب اویزان بود وبادستهایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت.

 

 


"لحظه ای که یک کودک ناشنوا برای اولین بار می شنود ..."

" در زندگی مثل مداد باش... "

 

پدر بزرگي مداد به دست در حال نوشتن مطلبي بر روي كاغذ، به نوه اش گفت: مي خواهم وقتي بزرگ شدي، مثل اين مداد بشوي.
پسرك با تعجب به مداد نگاه كرد و چيز خاصي در آن نديد: اما اين هم مثل بقيه مداد هايي است كه ديده ام !
پدر بزرگ گفت: بستگي دارد چطور به آن نگاه كني، در اين مداد پنج صفت هست كه اگر به دستشان بياوري، براي تمام عمرت با دنيا به آرامش مي رسي:



صفت اول:
مي تواني كارهاي بزرگ كني، اما هرگز نبايد فراموش كني كه
دستي وجود دارد كه هر حركت تو را هدايت مي كند.
اسم اين دست خداست،
او هميشه بايد تو را در مسير اراده اش حركت دهد.

 

صفت دوم:
بايد گاهي از آن چه مي نويسي دست بكشي و از مداد تراش استفاده كني.
اين باعث مي شود مداد كمي رنج بكشد اما آخر كار، نوكش تيز تر مي شود
و اثري كه از خود به جا مي گذارد ظريف تر و باريك تر،
پس بدان كه بايد رنج هايي را تحمل كني،
چرا كه اين رنج باعث مي شود انسان بهتري شوي.

 

صفت سوم:
مداد هميشه اجازه مي دهد براي پاك كردن يك اشتباه، از پاك كن استفاده كنيم.
بدان كه تصحيح يك كار خطا، كار بدي نيست،
در واقع براي اين كه خودت را در مسير درست نگهداري، مهم است.


صفت چهارم:
چوب يا شكل خارجي مداد مهم نيست،
زغالي اهميت دارد كه داخل چوب است.
پس هميشه مراقب باش درونت چه خبر است.


پنجمين صفت:
هميشه اثري از خود به جا مي گذارد.
پس بدان از هر كارت در زندگي ردي به جا مي گذاري.
سعي كن حركات تو هشيارانه باشد.
بدان كه چه مي كني.

 

       سگ اصحاب کهف

"من هشتمين آن هفت‌ نفرم"

 

سگ اصحاب کهف از غار بیرون آمد تا تجربه شگفتش را با مردمان در میان بگذارد. می خواست بگوید که چگونه سگی می تواند مردم شود! اما او نمی دانست که مردمان به سگان گوش نمی دهند، حتی اگر به زبان آدمیان صحبت کنند.
سگ اصحاب کهف زبان به سخن باز کرد اما پیش از آن که چیزی بگوید، سنگش زدند و چوبش زدند ، رنجور و زخمی اش کردند.
سگ اصحاب کهف گریست و گفت: من هشتمین آن هفت نفرم. با من این گونه نکنید... آیا کتاب خدا را نخوانده اید؟ ... آیا نمی دانید پروردگار از من چگونه به نیکی یاد می کند؟
هزار سال پیش از این، خوی سگی ام را کشتم و پلیدی ام را شستم. امروز از غار بیرون آمدم که بگویم چگونه سگی می تواند به آدمی بدل شود...

اما دیدم که چگونه آدمی بدل به دام و دد شده است.
دست هایی از خشم و خشونت دارید، می درید و می کشید. دندان تیز کرده اید و جهان را پاره پاره می کنید. این سگ که آن همه از او نفرت دارید ، نام من است اما خوی شماست!
سگ اصحاب کهف گفت: آمده بودم از تغییر برایتان بگویم . از تبدیل، از ماجرای رشد و از فراتر رفتن . اما می بینم که شما از تبدیل ، تنها فروتر رفتن را بلدید. سقوط و مسخ را.
با چشم های اعتیاد به جهان نگاه می کنید و با پیش داوری زندگی. چرا اجازه نمی دهید تا کسی پلیدی اش را پاک کند و نجاستش را تطهیر.
چرا نیاموخته اید ، نیاموخته اید که به دیگری گوش دهید. شاید این دیگیری سگی باشد اما حقیقت را گاهی از زبان سگی نیز می توان شنید!
سگ اصحاب کهف به غارش بازگشت و پیش خدا گریست و از خدا خواست تا او را دوباره به خواب برد.
خدا نوازشش کرد و سگ اصحاب کهف برای ابد به خواب رفت ...

 

گوش بسپار..................

                                                                                                                          Listen

                                                                                           Listen more and more

                                                                          To your  intuition , and know

                                                                                                                      Explore

                                                                                           Explore and rediscover

                                                                      The creativity you felt  as a child             

                                                                                  and envision a new those thing 

                                                                        You may have stopped 

                                                               . On the way to growing  up

                                                                                                                 Remember

                                                                 Remember to keep your dreams alive

                                                               And happiness will always be

                                                                    .   In your  HEART

      

گوش بسپار........

             دقیق ترودقیق ترگوش بسپار

                  به الهامات و ندای درونت

                        که حکمت وخردی شگرف در بطن خود دارد

بکاو..........

              بکاووبیاب

                   خلاقیتی که در کودکی احساس می کردی

                           به گونه ای دیگربه پیرامونت بنگر

                                  چه بساازدیدن بازمانده باشی

                                          درمسیربالیدن وروییدن

به خاطرداشته باش.........

               به خاطرداشته باش رویاهایت رازنده نگه داری

                             وانگاه خوشبختی همیشه

                                     درقلب تو خواهدبود.

و خدا.......

آنكه عاشق مي شود خدائي دارد

بر صندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت و چای می نوشید ؛ بی خیال . فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگار حکایت می کرد از مزرعه چای و دختر چایکار و حکایت می کرد از لبخندش ، که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد            

                                                                                                     96418761.jpg

و دستهایش که چه خسته بود و دامنش که چه قدر گل داشت . چای خوش طعم بود . پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آن که عاشق است ، دلشوره دارد و آن که دلشوره دارد دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد پس دختر چایکار خدایی داشت .
ژاکت پشمی گرم بود و او از گرمای ژاکت تا گرمای آغل رفت و تا گوسفندان و آن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ و میش و هر خروس خوان راهی می شد . و تنها بود و چشم می دوخت به دور دست ها و نی می زد و سوز دل داشت .
و آن که سوز دل دارد و نی می زند و چشم می دوزد و تنهاست ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس چوپان خدایی داشت .
دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و وچوب ، نجار را به یاد آورد و نجار ، درخت را و درخت دهقان را و دهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را آب داد و کود داد و هرس کرد و پیوند زد . و دل به هر جوانه بست و دل به هر برگ کوچک .
و آنکه می کارد و دل می بندد و پیوند می زند ، امیدوار است و آن که امید دارد ، حتما عاشق است و آن که عاشق است ، ، دعا می کند و آن که دعا می کند حتما خدایی دارد پس دهقان خدایی داشت .
و او که برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت : حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی است .
و چه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی است .

ردپا

شبی خواب دیدم ،فقط من و خدا در ساحل با هم قدم می زدیم

پرده هایی از زندگی ام در آسمان ظاهر شد؛با ظهور هر پرده رد پایی بر شن های ساحل ایجاد می گشت.گاهی  دو و گاهی یک رد پا شکل می گرفت!

من پریشان شدم زیرا دیدم در نشیب های زندگی ام وقتی از خستگی وشکست و اندوه رنج می بردم فقط یک ردپا وجود داشت!

از این رو به خدا گفتم:خدایا تو به من قول دادی اگر تو را بخوانم ،اگر تو را صدا بزنم ،اگر تو را دنبال نمایم تو همیشه با من خواهی بود و همیشه با من راه خواهی رفت!

ولی در بدترین لحظات و بحران های زندگی ام،فقط یک ردپا بر شن باقی مانده؟!

چرا آنگاه که به شدت به تو نیاز داشتم تو آنجا با من نبودی؟!

خدا پاسخ داد:آن زمان که تو فقط یک ردپا می دیدی،تمام مدت بر دست هایم و در آغوشم تو را حمل می کردم!!

نکاتی برتر برای زندگی بهتر...

 

  سه کلمه جادویی : این سه کلمه جادویی را در روز چندين بار به کار گیرید :  

"لطفاً"   .  "متشکرم" و   "ببخشید"

 

  دو کلمه شوم : در زندگی خانوادگی ، شوم ترین کلمات این دو هستند :

 "مال من"  و  "مال تو"

 

  قسم : هر چه بیشتر قسم بخوریم تا حرفمان را ثابت کنیم ، باور دیگران را نسبت به خود کاهش داده ایم

 

  در خانه : وقتی به خاطر رفتار متین تان در خارج از خانه مورد احترام قرار می گیرید ، این رفتار را در خانه هم حفظ کنید

 

   معامله نسیه : اگر مغازه یا فروشگاهی به شما اعتبار داده تا نسیه معامله کنید ، به این فکر کنید که ممکن است گذران آخر برج برای او هم ، همان اندازه سخت باشد که برای شما دشوار است

 

  اختلاف خانوادگی : پیش از ازدواج چشم ها را خوب باز کنید و پس از آن ، کمی روی هم بگذارید

 

  انگشت اشاره : انگشت اشاره در حقیقت برای این آفریده نشده که با آن افراد را نشان دهید . گرچه نامش اشاره باشد

 

  برای جلب توجه گفته اند: انسان برای آن که حرف زدن بیاموزد ، به دو سال وقت نیاز دارد ولی برای آموختن سکوت ، پنجاه سال مهلت لازم است

 

  برای آن که در محلی توجه همراهانتان را جلب کنید ، صدای تان را بلند نکنید . اگر حرف های شما جالب باشد ، دیگران خود به گفته های شما توجه پیدا می کنند

 

  نگاه گویا : وقتی با شما حرف می زنند و یا شما با دیگری صحبت می کنید ، اگر نباید به چشمانش نگاه کنید ، دست کم به دهانش چشم بدوز

 

حذفم مکن!!

 

حذفم نکن ...

اي عزيز استادِ والاقدرِ عالي مرتبه

من به قربانت شوم جانا ، مرا حذفم نكن

هر چه از الطاف و بخشش هايتان گويم كم است

لطف خود كامل نما اين بار را حذفم نكن

درس را خواندم تمام جزوه ها را از برم

چند روزي را نبودم پس بيا حذفم نكن

چند روزي كه نبودم محضر پر فضيتان

از نبود بخت و اقبال است پس حذفم نكن

پشت « جا استادي » ايستادي و غيبت مي زني

كي خبر داري ز سرويس و بيا حذفم نكن

صبح زود آيي و اول حاضر وغايب كني

جان هر كس دوست مي داري مرا حذفم نكن

خود سوار ماشین شخصیت آمدي

منت راننده سرويس مي كشم ، حذفم نكن

نيست حتي جاي يك واحد اضافي ترم بعد

نمره ام هرقدر خواهي كم نما ، حذفم نكن

باز همين آش و همين كاسه است اگر حذفم كني

باز اين درس با شما گيرم !  بيا حذفم نكن !

 

"پاس شد..."

 

بالاخره اعصاب :

 

پــــــــــاس شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد

 

 

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورااااااااااااااااااااااا ...